................ نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد.... ولی یاران نمیدانند که من دریایی از دردم ..... به ظاهر گر چه میخندم.... ولی اندر سکوتم ، تلخ می گریم ................................................................... باران!...شیشه پنجره را باران شست.....از دل من اما.....چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ قاصدک - اشک هایم را کجا خواهی نوشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانش، فراموشی و تباهی اش، گزارش آن به نا اهل است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
اشک هایم را کجا خواهی نوشت
قاصدک
  • نویسنده : سار ا باقرزاده:: 86/11/17:: 2:8 عصر
  • به کجا، چنین شتابان؟
    گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا
    هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
    همه آرزویم اما، چه کنم که بسته پایم
    به کجا چنین شتابان؟ به کجا چنین شتابان؟
    به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا، سرایم
    سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
    چون از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
    به شکوفه ها، به باران ، برسان سلام ما را


    قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی؟
    خوش خبر باشی اما
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که ترا منتظرند
    قاصدک در دل من ، همه کورند و کرند
    دست بردار از این در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ ،
    با دلم می گوید ،
    که دروغی تو دروغ
    که فریبی تو فریب
    قاصدک هان ، ولی
    راستی آیا رفتی با باد ؟
    با توام ، آی کجا رفتی آی ،
    راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خاکستر گرمی جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم
    اندک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند

     

    چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
    چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
    بهار من گذشته شاید
    شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
    چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
    بهار من گذشته شاید
    تو را چه حاجت ، نشانه ی من
    تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
    چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
    نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
    نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی
    بهار من گذشته شاید
    غمت چو کوهی ، به شانه ی من
    ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
    چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
    خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
    به یاد عمر رفته ی من ، کنون که شمع بزم غیری
    بهـار من گذشته شاید
    چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
    چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
    بهار من گذشته شاید
    شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
    چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
    بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید

      

    جدا از تو نمی خواهم ببینم روی دنیا را بیا تا در شب چشمت ببازم صبح فردا را
    به عطر گل خدا را بین که در گلزار می پیچد ز نیلوفر که عاشقتر که بر دیوار می پیچد
    بیا با چشم دل بینیم و شوق موج دریا را کدام عشق کهن آلوده پر کرده صدف ها را
    بیا ای همنفس در هم بریزیم این نفسها را بیا با عشق خود آتش زنیم این کهکشانها را
    صدای عشق تنها در دل هشیار می پیچد بیا میخانه آنجا هم صدای یار می پیچد ...

    در این دنیا تک و تنها شدم من
    گیاهی در دل صحرا شدم من
    چو مجنونی که از مردم گریزد
    شتابان در پی لیلا شدم من
    چه بی اثر میخندم
    چه بی ثمر میگریم
    به ناکامی چرا رسوا شدم من
    چرا عاشق چرا شیدا شدم من
    من آن دیر آشنا را می شناسم
    من آن شیرین ادا را می شناسم
    محبت بین ما کار خدا بود
    از اینجا من خدا را می شناسم
    خوشا آن روزی که این دنیا سر آید
    قیامت با قیام محشر آید
    بگیرم دامن عدل الهی
    بپرسم کام عاشق کی بر آید

    تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب      
    بدین سان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب
    تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من      
    که پیچ و تاب آتش راتماشا میکنم هر شب  
    مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا    
    چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
    تمام سایه ها را می کشم در راندن مهتاب      
    حضورم را زچشم شهر حاشا میکنم هر شب
    دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه یی تنها   
    چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب   
    کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی   
    که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب

    گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند

    گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
    چشم تو زینت تاریکی نیست

    پلک ها را بتکان، کفش بر پاکن ... و بیا
    و بیا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
    و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
    پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
    بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تراست

    من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
    تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
    ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
    هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
    من حسرت پرواز ندارم به دل آری
    در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
    ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
    کش مردم آزاده بگویند مریزاد
    من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
    آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟
    می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
    یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
    مگذار که دندان زده غم شود ای دوست
    این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

    ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
    چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
    از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ‏ام
    ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
    قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره
    ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده ‏نیست
    بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب
    طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست
    باز هم آمد بهار اما هوا افسرده ‏است
    آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست
    قلب من آتش گرفت از دوریت باران من
    ازدل این آتش سوزان پریدن ‏ساده نیست


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 32586
    بازدید امروز : 12
    بازدید دیروز : 2
    ............. بایگانی.............
    بهمن 86

    ........... درباره خودم ..........
    اشک هایم را کجا خواهی نوشت
    سار ا باقرزاده
    این وبلاگ مجموعه ای از شعرهائی که دوست دارم

    .......... لوگوی خودم ........
    اشک هایم را کجا خواهی نوشت
    ..::موزیک::..